تقدیم به دوست عزیزم
عبدالله خداکریمی
.
شب سنگین افتاده بود رو دریا. دوردستهای دریا ,جابجا , چراغ کشتی ها روشن بود . صدای امیر علی و فاطمه خانم گم می شد تو تاربکی چسبناک.
" با با , .......... بابا ... ... . اقا سید ........... سید..... ......یا ام البنین............ با با "
. فاطمه خانم , یک هفته پیشترش با هر بدبختی و خفتی که بود ,بالاخره حواله ویلچیر موتور دار را گرفته بود اورده بودش خانه.
فاطمه خانم خیلی محکم و جدی گفته بود:
" یا پا می شی می ری بیرون , یا اینکه من دیگه تو ئی خونه نمی مونم. ".
سید بعد روزی که مدیر عامل شرکت صداش کرده بود و تذکر داده بود که جلوی بقیه روزه خواری نکند , خانه نشین شده بود تا صبحی که امیر علی ان انشا را نوشته بود با موضوع "خرمشهر را خدا ازاد کرد " .
امیر علی نوشته بود:
- " خرمشهر را گروهی از مردان ازاد کردند که یکی از انها همینک به تنهایی قادر به قضای حاجت هم نیست ............"
سید اچار بدست افتاده بود به جان ویلچیر کهنه و زنگ زده .
فاطمه خانم گفته بود " لا اقل تو صف نون با دو نفر اشنا می شی , دو کلمه با هم حرف می زنین " .
چرخ ویلچیر انگاری تاب برداشته بود . فاطمه خانم افتاده بود به تکاپو و دیدن این و ان تا بالاخره ویلچیر را گرفته بود و اورده بودش خانه .ویلچیرموتور دار که رسیده بود , سید را کمکش کرده بودند تا سوار شود و یاد گرفته بود که چی به چی است و از در خانه زده بود تو شیب کوچه که می رفت به سمت دریا .
دفتر انشای امیر علی تو ذهن سید ورق می خورد .
" این است تعریف یک قهرمان جانباز" .
بدون رو در بایستی هر چه را که تو دلش بود ریخته بود رو کاغذ . اخرش هم نوشته بود
" خدا کجاست وقتی یک قهرمان جنگی به یک تکه گوشت تبدیل می شود و گوشه خانه ای که شقفش شکم داده و دیر یا زود است که اوار بشود روی سر خانواده دو نفر و نصفی ما بی حرکت می افتد . "
. پناه سایه دیوار خنک بود . سید پاکت سیگار را از جیب پیراهنش اورده بود بیرون . فندک از دل دستش کنده شده بود و قل خورده بود و رفته بود تا پای سه پله ای که می رفت تو خانه مصیب . خم شده بود تا فندک را بردارد به صورت رفته بود رو زمین ویلچیر هم برگشته بود روش . دست مال دست مال فندک را گرفته بود . حالا پاکت سیگار دستش نبود .
گفته بود که شکر خدا که امیر علی دور وبرها نیست تا خدا می داند موضوع بعدی انشا را هم ربطش دهد به پدر قهرمان بدبختی که عین لاک پشت رفته تو لاک بیچارگی و اخ اگر ان روز ان ترکش سگ مصب بی ناموس به جای کمرش خورده بود تو قلبش حالا به جای کنج خانه دست کم قاب عکسی بود رو دیوار و زیرش هم می نوشتند شهید نظر می کند به وجه الله و یا شهید قلب تاریخ است . مثل همین برادر فاطی ,اوه ببخشید فاطمه خانم که امیر علی زده به دیوار اتاق و زیرش نوشته هرگز نمیرد انکه دلش زنده شد به عشق . شکرت خدا جان که کردی ما را موضوع انشا پسرمان که چی ؟ که بنویسد قهرمان جنگی بدون تفنگ کنج خونه , مستراحمون هم افتاده رو دوش بقیه . بعد فریاد زده بود " ای خدا ااا ..." .
بچه مصیب پاپتی از در خانه پریده بود بیرون و داد زده بود:
" ننه ننه "
. زن مصیب همسایه ها را خبر کرده بود و سید را که از خجالت و تحقیر نگاهش را انداخته بود تو خاک کوچه نشانده بودندش روی ویلچر . سید انگار ارد نخودچی ریخته باشند تو دهنش , هیچی نگفته بود و زده بود سمت ساحل . پسر مصیب کشیده شده بود پی ویلچیر . راه می رسید به شیب تندی که می رفت تا اول ما سه ها . سید ویلچیر را ول کرده بود تو شیب و گفته بود
" بازم اگه می خوای بزنیمون زمین , هر چه کرمته , راضی به رضات او سا کریم " .
ول شده بود تو شیب و رفته بود تو ماسه ها و نیفتاده بود . پسر مصیب سرازیر شده بود پی ویلچر که حالا زده بود به سمت مشتا . تا مشتا جابجا اب بود و خشکی بود و دوباره اب بود و خشکی بود و بعد مشتا بود که تا نیمه تو اب بود . بعد دریا بود . سید زده بود به اولین اب . ویلچیر اب را شکافته بود و پشنگه های اب ریخته بود رو سر و صورت پسر مصیب . ویلچیر نشسته بود تو گل . پسر مصیب بنا کرده بود هل دادن که تکان نخورده بود . سید محسن خم شده بود رو شکم و افتاده بود تو اب . به پهلو غلتیده بود تو اب گرم . برگشته بود به سمت پسر مصیب و لبخند زده بود:
" می خوام برم پای مشتا " .
پسر نگاهش رفته بود طرف مشتا .
" اگه سینگو تا وا مه ارم جمع اکنم " ۱
سید سنگینی را انداخته بود رو دستهاش و بنا کرده بود به خزیدن .
" خیلی راهن تا ئو جا " ۲
سید خندیده بود . تو خنده گفته بود
" از این گل خورک ها۳ هم یعنی کمترم ؟"
پسر مصیب ویلچیر را کشیده بود بیرون . سید محسن رو ماسه ها بود .
" این از اولی " .
خزیده بود طرف اب دوم . پسر پرسیده بود :
" چه بودن که ئی طو بودی ؟ " .۴
سید نگاهش به مشتا بود.
" حرف مادرمو گوش نکردم . زندگی نود تاش تدبیر , ده تاش تقدیر ."
پسر سوار ویلچیر شده بود و گاز داده بود طرف اب دوم.
" چه جونن" .۵
اب را دور زده بود و از طرف دیگر رفته بود تو سینه سید.
" چقد پولت دادن به ئی؟"
سید گفته بود " سوغاته " .
پسر گفته بود " فروشین؟" .
سید چیزی نگفته بود و زده بود تو اب دوم ."
ها ؟ فروشین ؟" .
سید به پهلو غلتیده بود و نگاه کرده بود تو صورت پسر.
" تو که پا داری "
پسر زده بود تو اب .
" مگه تو ات نینن ؟"
دستهای سید تا ارنج رفته بود تو گل نرم کف اب . اب رسیده بود زیر بینی اش . بیشتر فرو رفته بود. حالا تا سر زیر اب بود . دستهاش تا مرفق نشسته بودند تو گل . تمام سنگبنی اش را انداخته بود رو دست دیگرش . یک دستش ازاد شده بود و چنگ انداخته بود تو هوا و دست دیگرش بیشتر فرو رفته بود تو گل و لا . به پهلو غلتیده بود رو دست به گل مانده . صورتش را کج کرده بود سمت اسمان . حالا دبگر اب نبود و نفس کشیده بود . میل غریزی زنده ماندن شده بود همه وجودش . با هزار مکافات خودش را کشیده بود بیرون .
" اگم بابامو یکی از راس خیمه بیاره " .
حالا مشتا پیش روش بود . دریا کشیده بود پایین تر . نگاهش افتاده بود تو سوراخ های مشتا . پسر دور شده بود . ویلچر تو اب دوم بود . تو یکی از سوراخ های شبکه ای مشتا ماهی کوچکی گیر افتاده بود تو خط الراس دریا و هوا .
سید داد زده بود:
" اهای پسر " .
پسر دوان دوان برگشته بود
" ها ؟" .
سید ماهی را نشان داده بود :
- " اونو بیارش بیرون بندازش بره "
پسر گفته بود :
" به یه شرط "
سید گفته بود:
" باشه بابا جون "
پسر زده بود به اب . اب رسیده بود سر زانو هاش .
" په ئی مال مه , خودت چه طو بر اگردی ؟" .
اب کشیده بود پایین تر . ماهی پر پر می زد . موج نرمی امده بود و ماهی رفته بود زیر اب و امده بود بیرون از اب و پر پر زده بود . پسر رفته بود جلو تر اب امده بود تا سینه اش بالا . چهار پنج قدم شایدم بیستر مانده بود .
" قدم نا رسه " .
سید گفته بود:
" گه به ئی زندگی . " .
پسر رفته بود جلو . اب تا زیر چانه اش امده بود بالا .
" قدم نارسه .
سید نگاه اطراف کرده بود . ماهی از اب بیرون بود . پسر برگشته بود سمت سید و دو زده بود طرف ساحل .
سید خزیده بود سمت مشتا . دریا ارام ارام می کشید پایین تر . خورشید پشت اسکله می نشست تو اب . ما هی تکان نمی خورد .
سید خزیده بود جلوتر و زده بود به اب که تا گردنش بود . .............
پسر برگشته بود , با جاروی بلند خرما که رو ساحل می کشید . مشتا از اب بیرون بود . سید رسیده بود زیر ماهی . پسر رفته بود جلو و ماهی را کشیده بود بیرون و گرفته بود طرف سید . سید ماهی بی جان را پرت کرده بود دورتر , به سمت کفه دستی از اب دریا که پای مشتا بود .
پسر گفته بود :
" به با با مو اگم موتور بیاره , تند تر اریت " و دویده بود سمت ساحل .
تابستان هزار و سیصد و هفتاد و پنج .
خسته نباشید.من توی تاریخ این نوشته موندم که تابستان ۷۵ یا ۸۵.بهر حال نوشته شما رو دو بار خوندم.جالب بود ولی دوست عزیز فکر میکنم هنوز جا واسه کار داره و میتونه بهتر از این بشه.تشکر
سلام مانی . بله دوست عزیز, مال سال 75است . نوشته سالهای دور . با سپاس .
چه طوری شازده؟ حال و احوال چشمت چطوره؟ الان درست می بینی ؟
داستان ضعیفی ست کلا , بدت نیاد , تو مایه فیلم نامه های ابی خان حاتمی کیاست با همون درونمابه ارتجاعی ادبیات جنگ .
جبر انتقالی سید از قالب یک رزمنده به بدبخت ترین نوع رورمرگی انگشت اتهام را به سوی مدیر عامل متوجه نمی کند. کار سید کار ی بوده خود کرده و تدبیری در میان نبوده , هر چه بوده بر اساس عشق خالص به جنون رهبری بوده در تداوم جنگی که قرار بود نه هشت سال که بیست سال طول بکشد . و چه می شد اگر بیست ساله می شد.؟!!! در همان دوره صداهایی دبگر نیز بود از گلوی دیگرانی که پس از وحشت قلع و قمع دهه شصت زمرمه مخالفت با جنگ داشتند . اما بی ابرویی ریهشهری ها را کی فراموش می کند ؟ جناب اقای دکتر احمدی فلان , غیر از ان که اقتدا می کند به سادیسم مصباح یردی , بچه باز ترین اخوندک عصر خودش , که تئوریسین حرکت قسری ست ؟ یا همین رهبری فعلی که سر و جان فدایش می شود , تخم فلسفه " النصرو بالرعب " در سینه انصار حزب الله نکاشت ؟ من سید داستانت را وجه ضمان کل این قضایا می بینم که حقی ندارد وارد حوزه روزمرگی مردم عادی شود .
نکته ای که در داستانت به عنوان ارمان می شه به ان اشاره کرد , میل به رنده ماندن در عین ناتوانی و فلاکت است . سید تو اب دریا تمام می شود که هزینه زیادی ست برای طبقه ای از جامعه در جاییکه حاکمیت این گروه را بسیار برجسته کرده -به شعار یا به واقعبت - . همین حاکمیت بقای سیاسی و اقتصادی خود را از دو سال دفاع مقدس و شش سال دفاع در خانه حریف دارد .
تو بلند گوی تبلیغاتی سازمان اقتصاد اسلامی نباش . پول شویی این نهاد در خون شهدای جنگ ست و به قول اقا سید داستان خودت "زندگی نودتاش تدبیر , ده تاش تقدیر "
به دریا رساندن سید ترویج فرهنگ شهادت است که اقل کم به تو یکی نمیاد .
ارمان دبگر هم که همان نگاه سیاه روشنفکری ست . ماهی می میرد . در اکسیژن هوا می میرد , در اکسیژن هوا که سید را چندی پیشترش , به محض اولبن دم و بازدم , عاشق زنده ماندن کرده بود . پارادکس جالبی ست . در هر صورت امیدوارم دوست عزیزمان خدا کریمی از این تقدیمی خوشش بیاید .
شهریار , سلام.
این نوشته قرار بود اول فیلمنامه ای باشد و قرار بود به اتفاق عبدالله فیلمی 16 مبلبمتری بسازیم که نشد . حالا دلابل چی بود ؟ تنبلی شاید . و شابد اینکه هر نوع نگاه و نگرش به ادببات جنگ به دور از داعیه ا نتلکتوئلیسم می نمود . همین شد که شاید عبدالله گیر داد به سو ژه دیگری . به " باغ سنگی ببن بافت و سیرجان " که ان هم هبچگاه نه نوشته شد و نه فیلم شد . به هر تقدبر عبدالله از دیدن فبلم نامه به این شکل شگفت زده نخواهد شد .
اما انچه که نوشته ای .
من سوگند خورده ام که وارد هچگونه بحث سیاسی با مفهوم متعارف ایرانی نشوم . دلیلش هم این است که یک) سوادش را ندارم , دو )علاقه ای نیست و سه) طرف بحث معمولا با خواندن دو تا کتاب ترجمه بیشتر به سفسطه و لفاظی می زنند , اما انچه که نوشتی تا انجا که به اعتراض که حق مسلم انسانی ست مربوط می شود , حق مسلم خود نیز می دانم که وارد بحث شوم .
با درصد بالایی از گفته هابت مخالفتی ندارم جز دو سه مورد .
1- من از جنگ بیرارم و متنفرم از اماله تبلیغاتی نهفته در فریب واژه " دفاع مقدس " . اما حکابت دو سال اولش , حکابت زشت حضور بیگانه بود در خانه خودی . خرمشهر را عشق ابرانی بودن ازاد کرد نه عشق انچه که تو جنون رهبرش خواندی , که نوع عشق جنون امیز عاقبتش پس از شش سال کش و فوس خونین عاقبت به جام زهر می انجامد .
2- بر اساس ابنکه استان قدس رصوی و سازمان اقتصاد اسلامی پول شویی می کند و می کرده که نمی توان دست روی دست گذاشت و گذاشت تا خانه پدری فروریزد .
3- ابن سید یا سید دبگری سالیانی در همسایگی من بود . گرفتار فلاکت رورمرگی زندگی . چه تو بخواهی و چه نخواهی . چه علت بلایش بخوانی چه معلول جریان کور . در ابن نوشته خوداگاهانه تلاش بر فاصله گرفتن از " ضد فرهنگ شهادت " بوده , که اگر صحه ای بر زیبایی شهادت بود ,سید هم می شد قاب عکسی روی تاقچه که ضرورتی نیست برای کل زندگی . پارادکس ارمان را نمی دانم , هماگونه که مرگ در دریا را نماد رسیدن به ابدیت نمی دانم . بک پایان شاید . با سپاس .
سلام دوباره . اگه جای تو بودم , شازده, سید را تو همون اب کم عمق اول , تو گل خفه اش می کردم . من هم نکنم درج نامه بنبانگزار جمهوری اسلامی , مصاحبه همشهری با اقای هاشمی و ابروریزی محسن رصایی قبلا کرده . این ها شازده قابل توصیف در واژه نیستند . جوری اقای محسن رضایی از استراتژی ناکارامد سیاسی و عدم تعاملش با استراتژی نظامی حرف می رند و چنان به نعل و مبخ می کوبد که ادم باید قبول کند که این همه خرابی و کشتار فقط در حکم دلخوشی بوده برای سر پیری اقای خمینی .
خوب دیگه همگرایی مسئولین نظام با چیزی که مردم ساده دل گمان دارند , تفاوت ماهوی بسیاری دارد . من دارم به ابن موصوع فکر می کنم که پس از انکه ایران به گفته خود اقای هاشمی برای تقوبت قوای زرهی مجبور به تعامل شد با امربکای جهانخوار , چرا اعتراض کسانی مثل ناخدا افضلی با اعدام تمام شد و باقی پیرمردای حزب توده را هم بی سیرت کردند؟ بیچاره ها وجه المصالحه نشدند ؟
البته فکر نمی کنم آقای خداکریمی این مطلب را از روی وبلاگ بخوانند. پس پرینت می گیرم و به دستشان می رسانم.
در خصوص دفاع مقدس نیز درست یا غلط باید عرض کنم که هیچ تعارضی با اسلام ندارد که بسیار مطابق با مبانی تشیع است.در نهج البلاغه و در خطبه جهاد حضرت علی به طور واضح و صریح امت اسلامی را به جنگیدن با دشمنان حتا در خانه خودشان فرمان می دهند. و تصریح می کنند که «هیچ ملتی در خانه اش با دشمن نجنگید مگر آن که خوار و ذلیل شد. پس با دشمنانتان بجنگید. پیش از آن که با شما بجنگند» تصدیق می فرمائید که لفظ دفاع مقدس هیچ منافاتی با بحران پیش آمده نداشت. دفاع دفاع است شهریار عزیز. حتا اگر در جایی در کره ماه باشد.
صبرا جان , سلام. اگر اقای خداکریمی را دیدی سلام ما را هم ضمبمه نامه کن , به هر حال لطف می کنید .
در مورد نظرات , من بنا به سیاق رایج مسئولیت حرفهای خودم را می پذیرم و حرفهای بقیه به عهده نویسندگان محترم .
اما نظر خودم , سیاست تبلیغاتی جنگ بر مبنای " جنگ جنگ تا پیروزی بعدی " بوده , یعنی سیاست کش دادن جنگ به تنها چیزی که اهمیت قائل نبوده همان رزمند گانی بوده اند که سلاخی شده اند . به عبارت دبگر استراتژی انسانیت را فدا می کند و ان هم نه در راه ارمان که در جهت اهداف خاص خودشان . اینکه بعد از هفده سال محسن رصایی اعتراف می کند که " جنگ جنگ تا رفع کل فتنه " لزوما شعار بوده و نه هدف و اینکه اقای هاشمی نیز اذعان به این نکته داشنند که تعاملات تسلیحاتی بوده با امریکا (و دوسه مورد جزیی با اسراییل که البته گندم خرید و فروش نشده ها , موشک بوده ")تلقین لفظ تقدس به جنگ یا دفاع ان هم با ارزوی محو کامل اسراییل فقط جنبه تبلیغاتی پیدا می کند و صد البته که به "تهلکه " انداختن انسانها به خاطر بک شکست از پیش تعیین شده , جنایت تاربخی ست که سید بیچاره این داستان فقط یکی از مظاهر ان است . خوار و زبونی در دیکشنری امیرالمونین چه معنای دبگری دارد ؟
با سلام خدمت احسان گرامی ، سید شما یکی از هزاران و یا صدها هزار سید ی است که امروز در گوشه و کنار این خاک به ابزار بی ارزشی تبدیل شده که تاریخ مصرفشان گذشته است ، می خواهد ماهی را از مشتا نجات دهد ، شاید می خواهد شنا کردن و حرکت ماهی ببیند انچه خود از ان محروم است .
اما جنگ هنوز برای خیلی ها نعمت است ، نعمت الهی
برجهای سر به فلک کشیده دبی از این نعمت بی بهره نماده
، دهکده اسلام شهر در ونکور کانادا ، پست وزیری ، ریاست و صدها میلیاردر نو کیسه ،
اما پیشانی بند ( سربند ) سبز سید برای نسل دیگری نگه داشته اند . نسل دیگر ی، جنگ دیگری
سلام چوک گرامی . من سید داستان را دوست دارم .
خوب بحثی راه انداختهئی! نقدهای ارزشمندی هم نوشته شدهاست. من نیز از جنگ متنفرم و عقیدهئی هم به تقدسش ندارم. میشود جلوی جنگ را گرفت همان کاری که سوئدیها کرده اند و از دو جنگ جهانی جان سالم بدر بردهاند.
سلام احسان ،
۱ - داستان قشنگی است . اگر جسارت نباشد دو اشکال در فرم . تشابه سبک انشای امیرعلی با نثر داستان ، و کمی اشتباه تایپی بخصوص بین « س » و « ش » و چه جالب که این بصورت کاملا تصادفی به شهریار هم سرایت کرده است !
۲ - بنظر میرسد برکت بوده است جنگ برای همه . آقای محسن رضائی و آقای هاشمی رفسنجانی که نامه رو میکنند برای لایی کشیدن تا صندلیهای خبرگان ، آنان که آلاف و اولوفشان کرور کرور از دل زمین تا سایش به ابر ها ، برج شده در داخله و خارجه ، . . . و حالا هم دوستان عزیزی که . . ..
۳ - پرسش دیگرم که آقای سیاورشن از پاسخش طفره رفت : تو که خود واگویه کردی آیا میدانی « آفتاب هم آب است که آفت زده باشد » یعنی چه ؟
پوینده باشی .
با سلام . تغییرات را حتما لحاظ می کنم , همسرم هم همین عقیده را دارد . نوشته انشا ی امیر علی استقلال ندارد . ان را تغییر خواهم داد .
در مورد "افتاب هم ابی ست که افت زده باشد " , تو بگیرش تصویر سازی نه چندان قوی یک شاعر فلک زده که هر چه پاکی ست در پیش رویش عفونت زده . به هر حال به قول نویسنده وب لاگی که فقط دو سه روز لینک اش کردی "در سرزمبنی که عدد شعر خوانان به مراتب از تعداد شاعرانش کمتر باشد " , ابی که افت بزند که گناه نیست .
اما در مورد "سین " و " شین " و اشتباه (کاملا تصادفی ) شهریار !!!!!. دنیای کوچکی ست , نه به کوچکی کی بورد رایانه البته . و بعضی علمای دنیای فیزیک گمان دارند که اصالت بر تصادف است و Random . مثالش چیزیست شبیه جربان یافتن گمشده ای توسط خانم ز. سبحانی , بلافاصله بعد از اینکه تو ان نقل قول را کرده بودی از چه گوارا و خواهر خوبمان در پی یک دلتنگی , اسیر تله پاتی , نیمه شبی بلند شده اند و تو گوگل زده اند کاظم٬ که تو را دیده اند و به عنوان اولین یا دومین نظر دهنده برایت نوشته اند . کوتاهی فاصله سین و شین را بر من و شرکت سازنده کی بورد و چشم ان موقع بسته ام ببخش .
احسان عزیز.البته و با کمال میل ..پیام دیگری هم اگر دارید. من پیامبر خوبی هستم :)
در سیاست بازی ها و استفاده های تبلیغاتی گروهی از خون گروه دیگری با تو هم عقیده ام.
تمام حرف من از سیدهاست که هیچ کس نمی تواند واقعیت حضورشان را انکار کند. حتا اگر کلیشه ای و کسالت آور شده باشند.
برای اثبات مبانی دینی هیچ دلیل مستدل و علمی نمی یابی.. نه من و نه هیچ کس دیگری..
همه ی دین چنین گفته اند و چنین باید کرد است.
معنای مجسم خواری از دیدگاه مولای متقیان امام علی علیه السلام عرب های ستم دیده ای هستند که در خانه هایشان نشسته اند و منتظرند آتش بر سرشان ببارد.کودکانشان دزدیده شوند و همسرانشان بی حرمت شوند. کسانی که از سرما و گرما می ترسند ..
کسی که نمی تواند خانه اش را برای خودش نگه دارد ٬ اعتقاد و اندیشه اش را هم بعید بتواند.
من از امثال سید ها می گویم احسان عزیز!
و نه از مجموعه بزرگتری که فریاد لنگش کن می کردند. و هنوز هم می کنند.
سید هایی که دلقک شده اند و فحش می خورند.
من از خودم یا تو یا هر کس دیگری که چیزی از دیکشنری امیرالمومنین نمی داند نمی گویم.
از سید هایی که کلمه به کلمه اش را پذیرفته بودند و چنین می باید که می کردند.
و همین دیکشنری بود که چسب شده بود روی سینه شان و رها نکرد تا خرد شوند.. من از تاریخ می گویم و جاودانگی خون.
سپری که ما نداریم و دست کم من.. چسبی چیزی روی سینه ام ندارم.
صبرا جان , سلام . کارت دارم , بی رودرواسی زحمتی برات دارم , اگه عبدالله را می بینی .
با تو ایا می شود در یاهو یا گوگل تاک گپ زد ؟ ببین صبرا , جشمم درد می کند , نمی تونم بنویسم همه پیغام را .
من که باشم که بر تو و شرکت سازنده کی بورد و چشم بسته ات و لاجرم بر شهریار و چشم بسته اش ببخشم ؟ نمیدانستم گوگل چنین جستجویی را نشان میدهد . تو دیده ای ؟ نیمه شب را هم نمیدانستم . تو چه خوب میدانستی !
طبعا نمیتواند خوش آیندم باشد توهینی که به دوستانم میکنی . که اگر کسی ترا هم پیش رویم به توهین گیرد باب طبعم نخواهد بود .
دوباره به یادم انداختی زاغچه و ترسم را .
جوک است که یک خارجی به یک ایرانی عامی گفت : what time hs ht طرف گفت : من که نمیدونم تو چی میگی ، ولی محض احتیاط گور پدر و مادر خودت !
بگذار شاید آخرین مزاحمتم را با توضیحی در مورد آفتاب تمام کنم . من این سوال را از خود صالح هم پرسیدم . روزی در NA . خودش هم نمیدانست . در میان همهمه جواب ( سلام محمد ) جمع ، به کسی که پشت تریبون گفته بود ( من محمدم ، یک معتاد ) ، حضورم را بین دیگران متعجب شد و ذوق کرد و شتابزده آمد و بیرونم برد و چقدر حرف زد و چقدر حرف داشت که بازهم بزند . وقتی پرسیدم پوزخندی زد و بی معنی فقط گفت ( جونن نه ؟ ) . در چشمهای بی رمقش فکر کردم ( قشنگ دیگری هم هست . تو ، که هنوز به آفتاب می اندیشی . نه چون دیگران به آفتابه ! ) .
خداحافظ .
با سلام .
اول که متلک و گزک از هر طرفی نکوهیده ست که متاسفانه از احمد محمود شروع کردی و همسنگش کردی با اهنگران و کفران نعمت ها را نیمی به گردن او انداختی . پاسخی دادم چنانکه خود او داده بود در همان منزل نارمک و خیلی قبل ترش در کتاب همسایه ها به ان مضمون از قول خالد که " بالا کسی ست که صورت ندارد یا که صورتش را پنهان کرده " . انزوای او بعد از اعدام سازمان افسران که نشست و نوشت هیچ شباهتی پبدا نمی کند با نوحه سرایی اهنگران و یا کویتی پور که بخشی از سرمایه گذاری ستاد تبلیغات جنگ انکرالاصواتشان را از نیم دانگ صدا رسانده بود به هفتاد و پنج صدم .
تو به قول خودت در قلمت به جای جوهر انگار زهر ربخته اند . انجا که مقایسه مان می کنی با نوشته های وب لاگ ehsn4u , که من "احسان الف " از ان قماش نیستم , ما باید به عنوان سخره ادبی بپنداریمش و به فال نیک بگیریم که " ئه دمش گرم چقدر قدم بلند شد به یک باره " البته . در قیاس با کوتاه قدان .
نوع نوشتار من به تو به سبب فرهیختگی ت و نه به تو که به تمامی دوستان , هر چه که بوده و هست تمسخر نبوده , طنز شاید .
دوست عزیز تو که از خود صالح پرسیده ای جریان اب و افتاب را در NA . تو که دغدغه این داری که گزین گویه ها چون چکادها باید باشند , پس بی خیال تپه های پست اندیشه من و من های دیگر . اگر مثلا سیاورشن - که افرین بر همت بلندش در گرداوری هست و نیست ها ولو کم و بی مقدار که خاک شاید خاک بایری باشد و نه لزوما کشاورزش - سکوتش را طفره رفتن می دانی , منی که طفره نرفتم و گفتم که انداختیمون به صف افتابه بدستان (به علت عدم وضوح نوشتاریت که شدیدا در بعضی جاها سو تفاهم زاست ) .
باری به هر جهت , بر همه واصح و مبرهن است که دانش سیاسی و اجتماعی و ادبی و .. . تو بالاست ٬ اما در برخورد با بعضی چیزها جزمی نگری . بلکم که این جربان وب لاگ نویسی را خیلی جدی گرفته ای و قلم قرمز گرفته ای که دیکته همه را صحیح کنی .
پایان سخن اینکه من قصد اهانت نه به دوست تو را دارم و نه به دشمنت . نقل کردم گفته ایشان را که چه طور و چه زود تو را یافته اند با دو خطای غیر عمدی در قید مکان و زمان . شاید چون که خودم به غیر از روزهای تعطیل فقط نیمه شب ها وب گردی می کنم . در ضمن جستار دوست را در هبچ ساعتی از شبانه روز توهین امیز نمی دانم . خدا حافظ
سلام /سلامی به رنگ کوچه پس کوچه های شرجی زده /به طعم هواری ماهی سوری و به بوی دود سیگار پیچیده در تویوتای کرولا/حالا همش فکر می کنم :اونروزو دگه هیچ وفت نتاتن بیهوده آواز اخونم .../چقد دلم برای بدقولی های شیرینت تنگ شده /الهه بدقولی عزیزم سلام مامان و خواهر عزیز را برسان /یاد باد آن روزگاران یاد باد.بدرود
سلام . کامنت قبلی تو گار زنگی قدیمی داد می زد که بعله طرف احتمالا باید چوک خاله زلیخا باشه . هر کی هستی چاکرتم و شرمنده بد قولی هام . هنوزم همو طورم .
احسان خوب
مدتیست که اینترنتم در منزل ته کشیده و این جا هم البته مسنجر ندارم.
اگر بخواهی می توانم شماره تماسم را برایت ایمیل کنم.
و اگر نه تا شروع دوباره اینترنت منزل ..
کاشظم عسزیز!
ببین که چقدر سرزنش می شویم که مصران نابخشاینده اشتباهات املایی هستیم..
مرحوم عمران صلاحی - که همین امروز صبح عمرش را که نداشت به من و شما داد- جایی می نویسد:چه خطایی را زودتر توان بخشود؟
ـ غلط چاپی را نه غلط املایی را ٬ زیرا اگر ما صابون را با سین بنویسیم صابون کف نخواهد کرد.
سابونی که می نویسید کف نمی کند احسان عزیز و اگر کاظم آنقدر بردبار است که گارزنگی را که گارم زنگی نوشته می شود برتافتن بتواند و حتا گوشزد کند ٬ من از (همت بلند) دوستان تو تعجب می کنم که این - م - را از کجا آورده اند؟؟
و شک کنم آفتاب فرقی هم با آفتابه دارد یا نه ؟
البته نمی دانم کاظم عزیز اگر بمبی چیزی داشته باشند شاعران و نویسندگان را جایی جمع می کنند و به آن می بندند یا نه ـ هر چند خود شاعر و هم نویسنده باشند ـ
و این مثل آن است که فرض بگیریم ایشان بمبی چیزی دارند و تصمیم دارند اینترنت را به آن ببندند عالِم به آن که خانه های خودشان هم جایی در این حوالیست. و باکی هم ندارند از ما هم که دوستانشان باشیم و ارزان نیافته ایمش و ارزان خداحافظ نمی گوییم هم .
صبرا ,سلام . پاسخت را شخصی نوشته ام . ایمیل می کنم .
به نویسنده محترم وب لاگ ادونیا :با پوزش از حواس پرتی من , نظر تو با اشتباه من پاک شد (البته پاک بود والا می شدی نظر ناپاک ) . چشم . لینک "ادونیا " با کمال افتخار به گارم زنگی پیوند خواهد خورد . به یاد ان شبها که اتاقت شده بود حوصله ابدی شنیدن داستان های من . راستی سلام مخلص را به مد ابرام , موسی بندری , ولی رضایی برسون . چشم نخوریم پیرمردای وب لاگ نویس هرمزگان دارن عین موروک گلومپا از تو سوراخ در می ان . کجا بودی تا حالا ؟
باز هم به آبرویی که ادونیا نزد تو داشت و از پاک شدن نظرش مطلعش کردی.
از تشبیهت هم صمیمانه سپاسگزارم.
صبرا جان سلام , نظر شما که پاک نشده , منظورم یعنی اینکه از بین نرفته . به قول خودت "بردبار باش " . امشب پاسخی برایت خواهم نوشت , یکجا نظر و پاسخ را می اورم . به هر حال از تاخیر پوزش می خواهم و در اخر اینکه , نظر تو که نیازی به تایید ندارد خالو . چه تشبیهی منظورت بوده ؟
سلام هرمزگانی عزیز
وبلاگ بستک(جهانگیریه امروز) به روز شد.
از وبلاگ بستک (جهانگیریه امروز) دیدن فرمایید و نظرات خود را اعلام فرمایید.
ما به این اعتقاد داریم که:
نظرات شما راهگشای ماست.
سید عمو را رامسری ها خوب میشناختند.جانبازی که از کمر به پایین فلج بود و تا همین چند سال پیش دم در خانه اش مینشستوسیگاری میگیراند و زیر لب آوازخوان در انتظار برادر مرده اش مینشست.
خلوتش را گه گاه کسانی به هم میزدند که میخواستند سید برایشان سر کتاب باز کند.به سید اعتقادی بود عجیب نزد مردمش.اما یک سال پیش به دنبال برادرش رفت که در سنگری جا مانده بود.
جسدش را در رودخانه پیدا کردند.هنوز باد نکرده بود.
سلام . نه جواب ایمیل را دادی و نه پاسخم را تایید کردی . علت خاصی داشت ؟ دشنام که نداشت , داشت ؟ فقط چون جواب داده بودم ؟ همین ؟
باید علم غیب داشته باشم تا بدونم از چی و از کی صحبت می کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام.از نوشته تان متشکرم. من تازه خواندمش. هر چند نمی شناسمتان و نمی دانم کار داستان می کنید یا نه؟ ولی کاش بازنویسی می کردید.مطمئنن داستانی تر می شد.
با سلام . کدام نوشته ؟ اگر مشتا را می گویید , این نوشته ساختار داستا نی ش قوی نیست , چونکه قرار بود فیلمنامه ای باشد . قصد ندارم باز نویسی اش کنم که کلا نوشته ضعیفی ست . داستانهای دیگری تو وب لاگ سابقم هست , در صورت تمایل بهwww.garomzangi.blogfa.com سر بزن . البته بارها توضیح داده ام که این نوشته ها , کارهای سال های دور من اند . با سپاس .
هنوز هستند اینها
من به سبب شغلی که ناخواسته دوسالی اختیار کرده بودم با اینها بسیار برخورد می کردم و حتی در این میان هنوز یکی که با غرور و تعصب یاد می کرد از آنچه کرده است، بی هیچ چشمداشتی تا کنون.
گاه آدم با خودش می گوید ایکاش ترکش خورده بود به قلبش