سالیانی پیشتر , وقتی که هنوز ظاهر انسانی یک غریق را داشت , صبح گاهی , خلیل دیده بودش که چطور طاقباز افتاده بود ان سوی مشتا های ضلع جنوبی جزیره .
خلیل گفته بود :
" یا الله یا الله " و دویده بود سمت تنها مسجد جزیره . تا نیمه اسکله سنگی نرسیده , برگشته بود بالای سر غریق که می دید جوانی ست به سن و سال خودش . پیراهن چهار جیب چینی فیلی رنگ به تن داشت با شلوار جین رنگ و رفته ای که سر رانوهاش دهن باز کرده بود . با چشمان باز , با نگاه بدون احساس همه مرده ها , به پشت افتاده بود روی ماسه های خنک صبحگاهی . لب بالا و پایینش را ماهی ها خورده بودند و ردیف دندان های سفیدش چنانی افتاده بود بیرون که انگار تمام دنیا را به ریشخند گرفته بود . پا برهنه بود . . دستانش یکی مشت شده و دیگری باز ول شده بودند دو طرف بدنش . سبیل نازکی داشت که خزه بسته بود . خلیل با هراس بندی بسته بود به پای جوان و سر دیگر بند را گره زده بود به لنگر قایق و دویده بود سمت تنها مسجد جزیره.
" های . های دیریا بالا یی دادن " .۱
جمعیت پیر و جوان , زن و مرد دویده بودند سمت مشتا. خلیل به انگشت اشاره کرده بود و گفته بود :
"ئو جان , پشت قایق " .
خالو صالح نشسته بود پای جسد که افتاده بود تو مرکز نیم دایره ای از اهالی جزیره. با زور مشت غریق را باز کرده بود . خالی بود . با اکراه جیبهای پیراهن و شلوار غریق را جسته بود . هیچ نیافته بود جز تکه تکه های کاغذی که به اب دریا از بین رفته بود . شهربان رفته بود پای جسد . خالو نگاهش کرده بود و گفته بود:
"ها دادا ؟" ۲
. شهربان کف دست غریق را که باز بود , نگاهی انداخته بود .عینهو بقیه غریق ها بود که تا ان زمان در این جزیره دیده بود . خطوط بیرحم تقدیر زندگی در همه شان یکی بود . همه جا نوک نیزه ای به موازات خط کوتاه عمر .
"ها دادا ؟"
"اشنا نین "
بعد از ان غروب نکبتی که نومزاد شهربان زده بود به دریای بزرگ تا از ان سو اضافه بر لوازم زندگی پر طاووس هم بیاورد تا شهربان بگذاردشان لای دفترچه و شکر بریزد پای پرها که بزرگ شوند بقیه زندگی یکسان گذشته بود به انتظار . شبها تو دل کپر پشت برکه بزرگ جزیره خو کرده بود به هوهوی باد و صدای دریا و گاه و بیگاه صدای خنده نقلی بچه ای تو دل باد..صبح گاه تا اذان مغرب هم سالها کارش این بود که با پیت حلبی اب از برکه ببرد لب اسکله سنگی .
سالهای اول انتظار کورسوی نور چراغی در شب دریا نهایت امید او بود که شهربان را وا می داشت تا چین کندوره بلوچی را صاف کند بعد تند تند سر و صورتش را برابر اینه خوشگل کند و به انتظار بنشیند تا صدای سرفه اش را از پشت برکه بشنود که هیچگاه بعد ان شب نکبتی نشنیده بود . و بعد سوال ترسناک خالو صالح بود که :
"ها دادا ؟"
" هیچ خالو"