تقدیم به دوست عزیزم
عبدالله خداکریمی
.
شب سنگین افتاده بود رو دریا. دوردستهای دریا ,جابجا , چراغ کشتی ها روشن بود . صدای امیر علی و فاطمه خانم گم می شد تو تاربکی چسبناک.
" با با , .......... بابا ... ... . اقا سید ........... سید..... ......یا ام البنین............ با با "
. فاطمه خانم , یک هفته پیشترش با هر بدبختی و خفتی که بود ,بالاخره حواله ویلچیر موتور دار را گرفته بود اورده بودش خانه.
فاطمه خانم خیلی محکم و جدی گفته بود:
" یا پا می شی می ری بیرون , یا اینکه من دیگه تو ئی خونه نمی مونم. ".
سید بعد روزی که مدیر عامل شرکت صداش کرده بود و تذکر داده بود که جلوی بقیه روزه خواری نکند , خانه نشین شده بود تا صبحی که امیر علی ان انشا را نوشته بود با موضوع "خرمشهر را خدا ازاد کرد " .
امیر علی نوشته بود:
- " خرمشهر را گروهی از مردان ازاد کردند که یکی از انها همینک به تنهایی قادر به قضای حاجت هم نیست ............"
سید اچار بدست افتاده بود به جان ویلچیر کهنه و زنگ زده .
فاطمه خانم گفته بود " لا اقل تو صف نون با دو نفر اشنا می شی , دو کلمه با هم حرف می زنین " .
چرخ ویلچیر انگاری تاب برداشته بود . فاطمه خانم افتاده بود به تکاپو و دیدن این و ان تا بالاخره ویلچیر را گرفته بود و اورده بودش خانه .ویلچیرموتور دار که رسیده بود , سید را کمکش کرده بودند تا سوار شود و یاد گرفته بود که چی به چی است و از در خانه زده بود تو شیب کوچه که می رفت به سمت دریا .
دفتر انشای امیر علی تو ذهن سید ورق می خورد .
" این است تعریف یک قهرمان جانباز" .
بدون رو در بایستی هر چه را که تو دلش بود ریخته بود رو کاغذ . اخرش هم نوشته بود
" خدا کجاست وقتی یک قهرمان جنگی به یک تکه گوشت تبدیل می شود و گوشه خانه ای که شقفش شکم داده و دیر یا زود است که اوار بشود روی سر خانواده دو نفر و نصفی ما بی حرکت می افتد . "
. پناه سایه دیوار خنک بود . سید پاکت سیگار را از جیب پیراهنش اورده بود بیرون . فندک از دل دستش کنده شده بود و قل خورده بود و رفته بود تا پای سه پله ای که می رفت تو خانه مصیب . خم شده بود تا فندک را بردارد به صورت رفته بود رو زمین ویلچیر هم برگشته بود روش . دست مال دست مال فندک را گرفته بود . حالا پاکت سیگار دستش نبود .
گفته بود که شکر خدا که امیر علی دور وبرها نیست تا خدا می داند موضوع بعدی انشا را هم ربطش دهد به پدر قهرمان بدبختی که عین لاک پشت رفته تو لاک بیچارگی و اخ اگر ان روز ان ترکش سگ مصب بی ناموس به جای کمرش خورده بود تو قلبش حالا به جای کنج خانه دست کم قاب عکسی بود رو دیوار و زیرش هم می نوشتند شهید نظر می کند به وجه الله و یا شهید قلب تاریخ است . مثل همین برادر فاطی ,اوه ببخشید فاطمه خانم که امیر علی زده به دیوار اتاق و زیرش نوشته هرگز نمیرد انکه دلش زنده شد به عشق . شکرت خدا جان که کردی ما را موضوع انشا پسرمان که چی ؟ که بنویسد قهرمان جنگی بدون تفنگ کنج خونه , مستراحمون هم افتاده رو دوش بقیه . بعد فریاد زده بود " ای خدا ااا ..." .
بچه مصیب پاپتی از در خانه پریده بود بیرون و داد زده بود:
" ننه ننه "
. زن مصیب همسایه ها را خبر کرده بود و سید را که از خجالت و تحقیر نگاهش را انداخته بود تو خاک کوچه نشانده بودندش روی ویلچر . سید انگار ارد نخودچی ریخته باشند تو دهنش , هیچی نگفته بود و زده بود سمت ساحل . پسر مصیب کشیده شده بود پی ویلچیر . راه می رسید به شیب تندی که می رفت تا اول ما سه ها . سید ویلچیر را ول کرده بود تو شیب و گفته بود
" بازم اگه می خوای بزنیمون زمین , هر چه کرمته , راضی به رضات او سا کریم " .
ول شده بود تو شیب و رفته بود تو ماسه ها و نیفتاده بود . پسر مصیب سرازیر شده بود پی ویلچر که حالا زده بود به سمت مشتا . تا مشتا جابجا اب بود و خشکی بود و دوباره اب بود و خشکی بود و بعد مشتا بود که تا نیمه تو اب بود . بعد دریا بود . سید زده بود به اولین اب . ویلچیر اب را شکافته بود و پشنگه های اب ریخته بود رو سر و صورت پسر مصیب . ویلچیر نشسته بود تو گل . پسر مصیب بنا کرده بود هل دادن که تکان نخورده بود . سید محسن خم شده بود رو شکم و افتاده بود تو اب . به پهلو غلتیده بود تو اب گرم . برگشته بود به سمت پسر مصیب و لبخند زده بود:
" می خوام برم پای مشتا " .
پسر نگاهش رفته بود طرف مشتا .
" اگه سینگو تا وا مه ارم جمع اکنم " ۱
سید سنگینی را انداخته بود رو دستهاش و بنا کرده بود به خزیدن .
" خیلی راهن تا ئو جا " ۲
سید خندیده بود . تو خنده گفته بود
" از این گل خورک ها۳ هم یعنی کمترم ؟"
پسر مصیب ویلچیر را کشیده بود بیرون . سید محسن رو ماسه ها بود .
" این از اولی " .
خزیده بود طرف اب دوم . پسر پرسیده بود :
" چه بودن که ئی طو بودی ؟ " .۴
سید نگاهش به مشتا بود.
" حرف مادرمو گوش نکردم . زندگی نود تاش تدبیر , ده تاش تقدیر ."
پسر سوار ویلچیر شده بود و گاز داده بود طرف اب دوم.
" چه جونن" .۵
اب را دور زده بود و از طرف دیگر رفته بود تو سینه سید.
" چقد پولت دادن به ئی؟"
سید گفته بود " سوغاته " .
پسر گفته بود " فروشین؟" .
سید چیزی نگفته بود و زده بود تو اب دوم ."
ها ؟ فروشین ؟" .
سید به پهلو غلتیده بود و نگاه کرده بود تو صورت پسر.
" تو که پا داری "
پسر زده بود تو اب .
" مگه تو ات نینن ؟"
دستهای سید تا ارنج رفته بود تو گل نرم کف اب . اب رسیده بود زیر بینی اش . بیشتر فرو رفته بود. حالا تا سر زیر اب بود . دستهاش تا مرفق نشسته بودند تو گل . تمام سنگبنی اش را انداخته بود رو دست دیگرش . یک دستش ازاد شده بود و چنگ انداخته بود تو هوا و دست دیگرش بیشتر فرو رفته بود تو گل و لا . به پهلو غلتیده بود رو دست به گل مانده . صورتش را کج کرده بود سمت اسمان . حالا دبگر اب نبود و نفس کشیده بود . میل غریزی زنده ماندن شده بود همه وجودش . با هزار مکافات خودش را کشیده بود بیرون .
" اگم بابامو یکی از راس خیمه بیاره " .
حالا مشتا پیش روش بود . دریا کشیده بود پایین تر . نگاهش افتاده بود تو سوراخ های مشتا . پسر دور شده بود . ویلچر تو اب دوم بود . تو یکی از سوراخ های شبکه ای مشتا ماهی کوچکی گیر افتاده بود تو خط الراس دریا و هوا .
سید داد زده بود:
" اهای پسر " .
پسر دوان دوان برگشته بود
" ها ؟" .
سید ماهی را نشان داده بود :
- " اونو بیارش بیرون بندازش بره "
پسر گفته بود :
" به یه شرط "
سید گفته بود:
" باشه بابا جون "
پسر زده بود به اب . اب رسیده بود سر زانو هاش .
" په ئی مال مه , خودت چه طو بر اگردی ؟" .
اب کشیده بود پایین تر . ماهی پر پر می زد . موج نرمی امده بود و ماهی رفته بود زیر اب و امده بود بیرون از اب و پر پر زده بود . پسر رفته بود جلو تر اب امده بود تا سینه اش بالا . چهار پنج قدم شایدم بیستر مانده بود .
" قدم نا رسه " .
سید گفته بود:
" گه به ئی زندگی . " .
پسر رفته بود جلو . اب تا زیر چانه اش امده بود بالا .
" قدم نارسه .
سید نگاه اطراف کرده بود . ماهی از اب بیرون بود . پسر برگشته بود سمت سید و دو زده بود طرف ساحل .
سید خزیده بود سمت مشتا . دریا ارام ارام می کشید پایین تر . خورشید پشت اسکله می نشست تو اب . ما هی تکان نمی خورد .
سید خزیده بود جلوتر و زده بود به اب که تا گردنش بود . .............
پسر برگشته بود , با جاروی بلند خرما که رو ساحل می کشید . مشتا از اب بیرون بود . سید رسیده بود زیر ماهی . پسر رفته بود جلو و ماهی را کشیده بود بیرون و گرفته بود طرف سید . سید ماهی بی جان را پرت کرده بود دورتر , به سمت کفه دستی از اب دریا که پای مشتا بود .
پسر گفته بود :
" به با با مو اگم موتور بیاره , تند تر اریت " و دویده بود سمت ساحل .
تابستان هزار و سیصد و هفتاد و پنج .