از وقتی که صحبت های پروفسور هاوکینز را به مناسبت سالروز تولدش در کمبربج خواندم دستم پی چیزی می گشت تا بنویسم . مثلن زمان را بهانه کنم که یعنی وقت نداشتم ؟. زکی . زمان . او تاریخچه اش را نوشته انهم به ادعای خودش "به اختصار " . حالا من با تمام کارامدی عضلات و اعصاب حسی و حرکتی با هفت , هشت ده ساعت کار روزانه به منزل که می رسم چنانی خسته می نمایم که به قول عیال " حتی برای دیدن اخرین لبخند " باید که البوم خانوادگی را ورق بزنیم .
خودم را می گم , با شش هفت تا مقاله علمی و چند تا نوشته پیزوری چنان به انتهای افاق افتخار می بینم " این من " را که هنوز دو سالی مانده به چهل ان چنانم که گویی اتاق کاری م برای من و اندیشه هام کوچکند که یعنی " ارواح عمه خانم " . بدبخت تر از خودم هم مثل ریگ کم ندیده ام که دچار توهم اند " که به جهانی نمی گنجیم " .
پروفسور هاوکینز به فضا خواهد رفت تا به قول خودش دو چیز را تجربه کند . یک بی وزنی را . مانده م ایا در ان شرایط بی وزنی , ثقل اندیشه اش با چه عددی سنجیده می تواند شد ؟ دوم اینکه می خواهد از بالا زمین را ببیند . راستی از ان بالا چه اندازه ایم ؟