گارم زنگی

ادبیات داستانی

گارم زنگی

ادبیات داستانی

گوشه ای از داستان غریق

سالیانی  ست  که  او  تنها  یک  غریق  است  .  از  کل  وجودش  انچه  که  مانده  کمی  متراکم  تر  از  اب  دریاست  .  بدون  اندکی  اراده  بشری  ,  بی  هیچگونه  حس  مقاومتی      تقدیرش  شده  اسیر  دل  دریا  .  گاه  گداری  که  تو    موج  از  دل  دریا  کنده  می  شود  و  می  خورد  تو  صخره  های  سیاه  , می  شود  قطره  قطره  هزار  قطره  و  پخش  می  شود  تو  هوا   و  همین  لحظه  گذرا   حسی  شبیه  به  حس  یک  شادی  قطره  ها  را  از  هم  می  گریزاند.  لحظه ای  بعد  ,  دوباره  در  دل  دریا  او  غریقی  می  شود  با  وجودی  که  اندکی  متراکم  تر  از  اب  دریاست  . زمانی  که  دریا  دل  پیچه  می  گیرد  او  هم  می  شود  گوشه  ای  از  خشم  دریا  .   تا  جایی  که  محکم  می  خورد  تو  دل  صخره  ساحلی  و  می  شود  قطره  قطره  هزار  قطره   و  نو  باره  باز  می  گردد  به  سرنو شت  دریا  و  کف  می  کند  و  کف  می  کند  .   خشمش به  فروکش  نشئه گی  دریا  فرو  می  نشیند. 

 سالیانی  پیشتر  ,  وقتی  که  هنوز  ظاهر  انسانی  یک  غریق  را  داشت  ,   صبح  گاهی  ,  خلیل  دیده  بودش  که  چطور  طاقباز  افتاده  بود  ان  سوی  مشتا  های  ضلع  جنوبی  جزیره  .

   خلیل  گفته  بود :

 " یا  الله  یا  الله  "  و  دویده  بود  سمت  تنها  مسجد  جزیره  .  تا  نیمه  اسکله  سنگی  نرسیده  ,  برگشته  بود    بالای  سر  غریق  که  می  دید  جوانی  ست  به  سن  و  سال  خودش  .  پیراهن  چهار  جیب  چینی  فیلی  رنگ  به  تن  داشت  با  شلوار  جین  رنگ  و  رفته  ای  که  سر  رانوهاش  دهن  باز  کرده  بود  . با  چشمان  باز  ,  با  نگاه  بدون  احساس  همه  مرده  ها  ,  به  پشت  افتاده  بود  روی  ماسه  های  خنک  صبحگاهی  . لب  بالا  و  پایینش  را  ماهی  ها  خورده  بودند  و  ردیف  دندان  های  سفیدش  چنانی  افتاده  بود  بیرون  که  انگار  تمام  دنیا  را  به  ریشخند  گرفته  بود  . پا  برهنه  بود  .    . دستانش یکی  مشت  شده    و    دیگری  باز    ول  شده  بودند  دو  طرف  بدنش . سبیل  نازکی  داشت  که  خزه  بسته  بود  .  خلیل  با  هراس  بندی  بسته  بود  به  پای  جوان  و  سر  دیگر  بند  را  گره زده بود  به  لنگر  قایق  و  دویده  بود  سمت تنها مسجد جزیره.

 " های  .  های  دیریا  بالا یی  دادن  " 

جمعیت پیر و جوان , زن و مرد دویده بودند سمت مشتا. خلیل به انگشت اشاره کرده بود و  گفته بود :

"ئو جان , پشت قایق " .

خالو صالح نشسته بود پای جسد که افتاده بود تو مرکز نیم دایره ای از اهالی جزیره.  با زور مشت غریق را باز کرده بود . خالی بود . با اکراه جیبهای پیراهن و شلوار غریق را جسته بود . هیچ نیافته بود جز تکه تکه های کاغذی که به  اب دریا از بین رفته بود . شهربان رفته بود پای جسد . خالو نگاهش کرده بود و گفته بود:

 "ها دادا ؟" ۲

 .  شهربان کف دست غریق را که باز بود , نگاهی انداخته بود .عینهو بقیه غریق ها بود که تا ان زمان در این جزیره دیده بود .   خطوط بیرحم تقدیر زندگی در همه شان یکی بود .  همه جا نوک نیزه ای به  موازات خط کوتاه عمر .

"ها دادا ؟"

"اشنا نین "

 بعد از ان غروب نکبتی  که نومزاد شهربان زده بود به دریای بزرگ تا از ان سو اضافه بر لوازم زندگی پر طاووس هم بیاورد تا شهربان بگذاردشان لای دفترچه و شکر بریزد پای پرها  که بزرگ شوند بقیه زندگی یکسان گذشته بود به انتظار . شبها تو دل کپر پشت برکه بزرگ جزیره خو کرده بود به هوهوی باد و صدای دریا و گاه و بیگاه صدای خنده نقلی بچه ای   تو دل باد..صبح گاه تا اذان مغرب هم سالها کارش این بود که با پیت حلبی اب از برکه ببرد لب اسکله سنگی .

سالهای اول انتظار کورسوی نور چراغی در شب دریا نهایت امید او بود  که شهربان را وا می داشت تا چین کندوره بلوچی را صاف کند  بعد تند تند سر و صورتش را برابر اینه خوشگل کند و به انتظار بنشیند تا صدای سرفه اش را از پشت برکه بشنود که هیچگاه بعد ان شب نکبتی نشنیده بود . و بعد سوال ترسناک خالو صالح بود که :

"ها دادا ؟"

" هیچ خالو"


 

نظرات 11 + ارسال نظر
مسعود رحمتی سه‌شنبه 28 فروردین 1386 ساعت 06:35 ب.ظ http://masoud61.blogfa.com

سلام
نثر قوی و دلنشینی داری
بهش زنگ زدم کرمان بود باهم قرار گذاشتیم

کامیرا سه‌شنبه 28 فروردین 1386 ساعت 11:28 ب.ظ http://bandarabbascity.blogsky.com

زیبا و ساده بود. ساده یعنی به دور از جملات و توصیفات اضافه و روایات خسته کننده و همین باعث می شود داستان به دل بنشیند. کل این داستان چند صفحه است؟
به این پست در بندرعباس سیتی لینک دادم. نوبتی هم باشد نوبت من است! به زودی داستان جدید ترجمه شده ای را در بندرعباس سیتی خواهم نوشت.

سلام.مثل همیشه لطف داری. در کل سه قسمت دیگه داره به همین اندازه.منظر ترجمه ات هستم.

شهرو چهارشنبه 29 فروردین 1386 ساعت 10:36 ق.ظ

چرا داستان را مثله متله کردی؟

سلام. تو هم که اسمت رو مثله کرده ای . در مورد این نوشته , یا نوشته های دیگه , به این نتیجه رسیده ام که فضای وب لاگ جای مطالب طولانی نیست .

ماهان چهارشنبه 29 فروردین 1386 ساعت 09:54 ب.ظ http://talkhkam.blogfa.com

سلام دوست ... هر بار که فرصتی پیدا می کنم سری به وبلاگ شما می زنم اما وقت کم و زبان الکن تا یادداشتی بگذارم.از یا علی شروع می کنم امیدوارم این درد دیرینه تسکین پیدا کند اما ... اینجا درد ما سالهاست که چرکین شده و هر روز چرکین تر . وقتی به تاریخ بر میگردیم تا این قوم پارسی را مرور می کنیم چه عظمت شعف انگیزی و الان در منجلاب این اندیشه های مسموم هر روز ضجه می زنیم ... درد زایش نشان تولد است ودرد ما نشانه مرگ ... اینجا در ایران بیشتر از آنچه توصیف زخم دیرینه شما بود درد می کشیم ... تا چه پیش آید . اما از دیریا برایت بگم که در این ساحل دیر زمانی است زندگی میکنم ... دست نوشته ات زیبا و واژگانت نشانه همین نزدیکی است . تنها مائیم و این دریا ی بی کران ...

چوک سورو چهارشنبه 29 فروردین 1386 ساعت 10:43 ب.ظ http://suru.blogsky.com

با سلام خدمت احسان عزیز
این داسنان ضمن کوتاه بودن ، ولی کامل بود از طرفی ضمن اینکه فضای بومی ان حفظ شده بود ، برای خواننده سرحدی هم گویا بود .
اما داستانی که نوشته اید برای خیلی از ما که سر و کارمان با دریا ست ، واقعیتی است که هر سال تکرار می گردد ، جوانانی که به دریا رفته و بر نگشته اند ، فقط از محله سورو در بیست سال گذشته دهها نفر ، از سفر دریا برنگشته ، هنوز هستند مادران ، پدران و همسرانی که چشم به دریا دوخته امد ، شاید دریا عزیزشان به ساحل برگرداند .

موفق بشی خالو

مسعود رحمتی پنج‌شنبه 30 فروردین 1386 ساعت 03:13 ب.ظ http://masoud61.blogfa.com

اینجا رو بخون مخصوصن قسمت آخر مطلب مربوط به کیارستمی یادداشت شجاعانه ایست

http://www.etemaad.com/Released/86-01-29/219.htm

من دریفوس ندیدم اما از این آدم کتابی منتشر شده به نام اینترنت و فلسفه که محشره نشر گام نو

چوک سورو یکشنبه 2 اردیبهشت 1386 ساعت 10:22 ب.ظ http://suru.blogsky.com

اول امیدوارم که حالت خوب بشد
اگر خوبی
با مطلبی در باره چنگ به روزم

مسعود شنبه 8 اردیبهشت 1386 ساعت 10:29 ب.ظ

سلام
بابا یه چیزی بنویس کجایی

ماهان دوشنبه 10 اردیبهشت 1386 ساعت 11:28 ب.ظ http://talkhkam.blogfa.com

هنوز به انتظار نوشته ای جدید ...

آدونیا سه‌شنبه 11 اردیبهشت 1386 ساعت 01:06 ق.ظ http://adonia.blogfa.com/

سلام احسان جان :
ببخشید که دیر بهت سر زدم من یه هف هش ده روزی تهران بودم جات خالی خوش گذشت جز سه روز آخر که بد جور مریض شدم وبا زور ۴ تا آمپول بلند شدم وقتی هم برگشتم کامپیوترم ویروسی شد طوری که اصلا نمیشد باهاش کار کرد سه چهار روزی هم کامپیوترمان تعمیر گاه بود وقتی هم کامیوترم برگشت تلفنم را بعلت بدهی قطع کردن و آن شب هم که پی ام داده بودی کامپیوترم را برای دان لود یک برنامه ضد ویروس روشن گذاشته بودم وخودم با اعیال رفته بودم بیرون در هر صورت ببخشید

میثم پنج‌شنبه 13 اردیبهشت 1386 ساعت 11:22 ق.ظ http://http://sirik137.blogfa.com/

برادرارجمندم من یکمطلبی درسایتم نوشته ام که منتظر نظرات وراهنمایی جناب عالی هستیم امیدوارم که با حضور سبزت ماراخوشحال بکنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد